با ياد دوست
امروز روز اول سي و يک سالگيم است .
براي من سي و يک سالگي با انتظاري زيبا آغاز شد .
انتظاري که به روزهاي پايانيش نزديک مي شوم .
گاهي هوس مي کنم براي دخترم وبلاگي ايجاد کنم و زندگي سايبريش را خودم پيش از تولدش کليد بزنم . گاهي با خود فکر مي کنم همين بشنو از ني را به او تقديم کنم .
اما دلم نمي آيد به اين زودي ها اسير اين فضاي مجازيش کنم .
دلم مي خواهد اول با کاغذ و مداد اخت بگيرد و بعد راهي اين مجازستان شود .
نمي دانم . فرقي نمي کند . دير يا زود او هم اسير مي شود .
و شايد نبايد از مزاياي فضاي سايبري خيلي هم دور بماند .
به هر حال تا آن روز وقت زيادي هست .
اول از همه بايد او بيايد .
بايد بيايد و زندگي را به سبک خود تعبير کند .
آنوقت هر کجا خواست برود و بيايد .
زندگي به سبک او!
چه زيبا . چه تازه و چه باطراوت!
او که بيايد من يک نسل به عقب مي روم و او نسل پس از من مي شود .
دخترم که بيايد زندگي خواه ناخواه رنگ ديگري به خود مي گيرد و من ترجيح مي دهم که او خود اين رنگ را براي خود انتخاب کند .
دخترم شايد شبيه من باشد . اما فقط "شايد"
شايد هم اصلا شبيه من نباشد .
به هر حال هرگونه که باشد ادامه من است . و شايد همين کافي باشد .
هرگز نمي خواهم شبيه من باشد .
دختر من بايد برتر و بزرگتر و والاتر از من باشد .
اين است آنچه مرا کفايت مي کند .
درباره این سایت